پرواز:
فصل زیبای خزان فصل زیبای تو بود
لیک بال تو شکست
خواستی نغمه زن باغ بهاران باشی
خشم طوفان خزان
گلوی نغمه سرایت را بست
گل پرپر شده ام; تو بگو:
من چه کنم با غم این داغ بزرگ؟
مرغکم پر زد و رفت.....
سینه ام چون قفسی ست, بی پرنده
قفس خالی خود را چه کنم؟
مرغک خاموشم همه شب زمزمه پرواز توام
در سکوت شب خود تشنه آواز توام
پر بزن منتظر لحظه پرواز توام
بسوی کاشانه بیا....
یا مرا سوی کاشانه ببر.....
برای تو :
آنکه درست سخن نمی گوید داناترین هم که باشد همگان بی سوادش می پندارند . اُرد بزرگ
باید راهی جست در تاریکی شبهای عصیان زده سرزمینم همیشه به دنبال نوری بودم نوری برای رهایی سرزمینم از چنگال اجنبیان ، چه بلای دهشتناکی است که ببینی همه جان و مال و ناموست در اختیار اجنبی قرار گرفته و دستانت بسته است نمی توانی کاری کنی اما همه وجودت برای رهایی در تکاپوست تو می توانی این تنها نیروی است که از اعماق و جودت فریاد می زند تو می توانی جراحت ها را التیام بخشی و اینگونه بود که پا بر رکاب اسب نهادم به امید سرفرازی ملتی بزرگ . نادر شاه افشار